محمد عجمیپور: حس یک ناامیدی غیرقابل غلبه
به تلخی مهدی قایدی نشدن!
وقتی یک قهرمان میمیرد، در حالی که بخش مهمی از زندگیاش هنوز در راه بوده است، همه چیز دردناکتر به نظر میرسد.
به گزارش "ورزش سه"، آن محمد عجمیپور که ده روز پیش در ورزشگاه کاظمی پا به توپ به قلب دفاع پرسپولیس میزد دیگر وجود ندارد. حتی اثر چندانی هم از او نیست. جز یک ویدئوی خبری، یک مصاحبه و بریدهای از حضور او در بازی دوستانه پرسپولیس-نفت که مهرداد خانبان از فیلم کل بازی جدایش کرده. در صحنه اول او در میانه زمین توپ را میگیرد و در تصویری که بازیکن دیگری در آن حضور ندارد، تنها به سمت مقابل میدود.
توی این فیلم غمی مثل مه دور چمن را گرفته. او در مرکز تصویر چابک و سریع گام برمیدارد تا اولین شانسش را برای پریدن در آغوش رویا امتحان کند. اگرچه بازی دوستانه است و بدون تماشاچی، اما اگر بتواند دریبلی به حسین کنعانی بزند لابد همین هفته اول توی ترکیب 18 نفره و شاید 11 نفره تیمش خواهد بود... تصویر کات میخورد به صحنه دیگری که او در زمین خودی با تلاش زیاد مشغول توپگیری است و تصویر آخر هم یک حرکت تکنیکی در گوشهای از زمین، در مسابقهای که کسی اسامی بازیکنان نفت را یادداشت نمیکرد.
محمد، یکی دو روز بعد با خبرنگاری سر تمرین حرف میزند. با شوق زیاد، صحبتشان میرود به شباهت او با مهدی قایدی. میگوید الگویش کسی جز ستاره استقلال نیست و میخواهد مثل او ستاره فوتبال ایران باشد. چرا که نه، وقتی از آن خانه خشت و گلی خودش را به پیراهن نفت رسانده، فقر را تحمل کرده و از مبارزه دست نکشیده تا در همان جوانی مایه امید خانواده باشد. بازیکنی با حیلههایی در ساقها و سرعتی برای پیشروی. استعدادی نه چندان بیشباهت به ابراهیم قاسمپور، اسطوره فوتبال شهر، که در همین سن و سال چشم حشمت مهاجرانی را گرفت و یکی-دو سال بعد در جام جهانی 1978 ستاره تیم ملی ایران بود.
قاسمپور از میان کپرنشینها و عجمیپور از دهستانی دوردست به فوتبال آمده بود، اما سرنوشت به این جوانک معصوم اجازه نداد تا با دستی که برای بالا رفتن به این صخرهها پرتاب کرده بود، حداقل اطرافیانش را کمی بالا بکشد. همه چیز در یک تصادف تمام شد. یک بیاحتیاطی در تاریکی شب که تا خبرش به اورژانس برسد جان از تنش رفته و رنگ از صورت سبزه شادش پریده بود.
چه غم بزرگی!
هیچکس نمی توانست چنین پایان سریعی را تصور کند.
فردا و پسفردا غم در شهر میچرخد. مثل یک باد بیصدای هولانگیز در آبادان که روی صورت خیس رفقا سر میخورد تا به عبدالله برسد. بعد از مرگ شاگردش دیگر آن ویسی شوخ پرانرژی نیست.
خانواده در غمانگیزترین لحظه، از او محافظت میکنند و دورش را میگیرند و زیر آفتاب داغ و شرجی اروندرود، همه چیز آمیخته با یک جور ناامیدی غیرقابلغلبه، تابوت زیر خاک میرود.
نوجوانی گریزپا که توی آن فیلم میدوید به پیری و حتی جوانی نرسید. در سالی که میتوانست خاطرهای بسازد و شاید مهدی قایدی فیلمش را توی تلویزیون ببیند و تلفنش را بگیرد و بگوید: نترس! دریبل بزن.
پژمان راهبر