اگر بود ۶۶ ساله میشد
تولدت مبارک حمیدرضا صدر
یادی از برادرم «حمیدرضا صدر» به بهانه سالروز تولدش كه عشق فوتبال از جام جهاني ٦٦ در او جان گرفت.
به گزارش ورزش سه "اگر هنوز فوتبال ميبينم و همچنان از آن دم ميزنم، فقط بهخاطر ياد و يادگارهاي عزيز اوست"
بعد از گذشت ۹ ماه از پرواز به سوی آسودگی و رهايي و آن همه درد و رنج بی پایانی که متحمل شد، بی اغراق اعتراف ميكنم؛ عدم حضور او در این اطراف، بال و پرهای همه خانواده را شکست.
برجهایمان فرو ریخت. مادرم برای همیشه غصه دار شد و گریان. در تنهاییش بهطور حتم همیشه چنین است. زمانی که در تهران چند روزی در کنارش بودم، حداقل روزی سه وعده. صبحها با صحبت با او از خواب برمیخواست و قسم ميخورم، انتظار ظهور او. ظهر با یاد خاطرهای از او اشک میریخت و به چرت میرفت و شب با بوسهای بر یکی از صدها عکس حميد در گوشه و كنار منزل جمع و جورش، با شوق پیوستن به او، که بعد از درگذشت زودهنگام پدر، نهتنها پسر بزرگش بلکه دومین و آخرین مرد زندگیش محسوب میشد، سر را به بالین میگذاشت. خواهرانم به شیوه خود درد میکشند. مهشيد و مهرناز، خواهرانه، ميفهميد چه ميگويم. و ما برادران نیز. مهرزاد و غزاله، همسر و دخترش حال بهتری ندارند. یکی همسر و يار و ياور دائمی خود را از دست داده و دیگری پدر و حضور او را، تكيه گاهي ابدي خود را.
هنوز به شمارهاش مينگرم و منتظر زنگش هستم!
طبيعي است، زمان آرامترت میکند ولی زمان جوابی برای حس ما، درد و دلتنگی بي پايان ما و عدم حضور وجود عزيز و بسيار تاثيرگذار او، ندارد. همه خوب ميدونيم ارزشها و عواطف و دنياي عشق ناب و بيواسطه در غياب عزيزان معناي ديگري ميگيرد. وقتي ديگر از در وارد نميشوند. حضورشان را اعلام نميكنند. شماره و عكسشون روي تلفن دستي ظاهر نميشود. مدام با اونها حرف ميزني و جوابي به گوشت نميرسد. به پيامهاي بي حد و حصر مينگري…و ميگريي!, به عكسها و فيلمها.
حميد جوان اواخر دهه ٥٠
در تمامی مکالمات روزانه ما همیشه حرف و سخنی، بدون شک، از او به میان میآید و این بي برو برگرد، با سکوت و بُغضي همراه خواهد بود. بهطور حتم.
پيش از نوشتن، به خودم قول دادم، امروز سوار "خونسردي" باشم. بدون تعاريف كليشهاي، كمي از او، برادرم، دوستم و يار تمام زندگي بگويم، كه يادش در دل ماست، و همه انچه كه به ما ارزاني داشت.
آنچه كه ما را وا ميدارد تا ادامه دهيم.
اهل گرفتن تولد به معنای معمول آن نبود. اما همیشه هدایایی که از مجموعه، فیلم داستانی و فوتبالی، کتاب سینمایی و فوتبالی و بهطور حتم البسه رنگارنگ گشاد فراتر نمیرفت را با روی باز میپذیرفت.
روزش بدون قید و شرط بهانهای بود برای خوشی. هميشه در زندگي بهدنبال آن بود. بهترينهارو بسازي با كوچكترين بهانه.
همیشه وقت میگذاشت و همیشه دل میداد. چه همه خانواده با یکدیگر بودیم یا نه. حتی زمانی که دور بودیم، ممنون از آقای گراهام بل و بعدها پیشرفت و فناوری گسترده تکنولوژی در ارتباطات. اینترنت و اَپهای مختلف. حتی اگر دیر بود و میدانستیم خواب برایش اهمیت دارد و بي خوابي پريشان حالش ميكند.
زمانی که روی فرم قرار داشت، خوش مشرب بود و خوش صحبت. با لحن و آوایی که تایین کننده مود و حال ما و جمع حاضر میشد. حضور محسوسی داشت، رونقی میداد، سر و سامان و تنظیم برنامهها، حتی برای برنامههای معمولی و عادی، رفتن برای خوردن ساندویچ و بلال و بستنی، فوتبال خیابانی یا رفتن به سینما و استادیوم فوتبال.
حرارت حمید، انرژی و شور و شوق او برای آنچه که دوست داشت حقیقتا اطرافیان رو به ذوق میآورد. امثال من، غر و غر رو و بهانه گیر نیازمند حمیدی در کنار خود بودند، بیآنکه بفهمی درگیرت میکرد و غرق.
پا بود و همراه، دورانی که او جوان بود و ما نوجوان. فاصلهها در اون دوره محسوس بود. ولی تا به خودمون بیایم همه در یک صف قرار گرفتیم و اون فاصلهها به سرعت رنگ باخت. تا زمانیکه فاصله و دوریهای جغرافیایی درد و معضل ما شد.
سرش همیشه به کار خودش بود، هیچگاه اهل حرف و حدیثهای فامیلی نشد و هیچگاه نیز برخلاف میل مامان و بابا به رابطههای اجباری مانند عید دیدنیهای سالیانه تن نداد. آنچه دوست داشت انجام داد. با شور و حرارت. اين اشتياق و ذوق تا پايان خط و تا زماني كه جاني در بدن داشت در او باقي ماند. حتي خروج اجباري از تهران عزيزش، تنهايي و سرنوشت تلخ و رنج آور، خللي در آن ايجاد نكرد. الهامبخش بود، اگرچه هزاران "حيف" گوشه و كنار دلهاي ما به يادگار گذاشت. هنوز كمي جا داشت.
از اون دوران هم معلوم بود راه خود را خواهد يافت. آنچه دوست داشت به تن میکرد که در دوران خودش آوانگارد بود و مد روز. محدوديتها را تركاند و منهدم. به موسیقی اصیل و سنتي گوش نداد و فانک “جیمز براون” یا “Night in White Satin” مودی بلوز را ترجیح داد. ولي هنرش نقبي بود ميان گذشته و اينده، تلفيق آن.
از علائق و انتخابهاي او مشهود بود، از ادبيات و سينما و عكاسي، تاريخ، همه چيز و…حتي فوتبال. نوع نگاه خود را يافت و اين در متون نوشته شده و قلم و كلام او مستتر است.
سنت شكن به شيوه خود. در عين خطر، مسيرهاي نو را پيش گرفت و هر آنچه را دوست داشت بهطور جدی دنبال کرد. با عجله و سرعت زندگی کرد. آلن دلونی بود در فیلم شتابزده. با شور و هیجان و عشق. قدر میدانست، چشمانش باز بود و میدید. چه در تهران بود یا یزد. اصفهان یا چابهار. لندن یا نیویورک. شهرها و آدمهایش، سن و رنگ و قیافه برایش معنایی نداشت. همه را میدید. از چیزی که دوست داشت حرف میزد و چیزی را که دوست داشت به خوردت میداد، تبليغ میکرد و معرفی. تقسیم لذت.
در بازيهاي خياباني در آرياشهر تهران، سي متري
اینگونه بود که بعد از بابا، به قول پسرخاله جانم، جهانگير خان حرفتي كه برادر چهارم ما بهشمار ميآمد؛ سينما و فوتبال و نوع نگاه، درست يا غلط، بد يا خوب را حميد به ما ارزاني داشت. اعتراضي به گفته او ندارم.
خودش اينگونه ميگفت كه در يكي از متنهايش رسما ثبت شده؛ "انتقامم را از برادرانم گرفتم. ريختن عشق فوتبال در دل آنها. با پاس محكمي كه غير قابل كنترل بود"
و چه پاسي بود، براي ما كه در آن گوشهها مشغول رو پايي زدن بوديم. شاهين در آن دوران، فوتبال را در فوتبال غير حرفهاي ما، حرفهاي دنبال كرد. و من كه از الف تا ي مجلات شوت و گل و دنياي فوتبال و دنياي ورزش و كيهان ورزش را يكجا بلعيدم.
روزگاراني بود؛
اولين بار كه با هم به امجديه رفتيم. بعدها پول تو جيبي همان را جدا كرد؛ كنار جايگاه مال بزرگترها بود و ما به ١٥ تومني اكتفا ميكرديم. شكايتي نبود. از فينال بازيهاي آسيايي ١٣٥٣ و رفتن حميد به چابهار براي تماشاي فينال ليورپول در ١٣٦٢/١٩٨٤ ميليونها خاطره رقم خورد.
بيدار كردن ما از خواب براي ديدارهاي جام جهاني ١٩٧٠ يا مبارزات بوكس محمد علي تا ضبط فيلمهاي هشت ميليمتري فوتبال از روي تلويزيون!، از ويديو كاستها نميگويم!، از پست او بهعنوان ليبرو و كاپيتان تيم فوتبال خياباني و لگدهاي دو جفت پاي بروس لي وار به ماشينهايي كه ما را ناديده ميگرفتند. بماند سخنرانيهايي كه با حمايت اون همه جوان و نوجوان در محل براي رانندههاي بي توجه ميداد. بيراه هم نميگفت.
همه اينها باشد براي بعد!
سه برادر
اگر اين اطراف بود مطمئنا مملو از شور، از كلوپ و گوارديولا، از سيتي و ليورپول برايمان حرف ميزد؛
از كلوپ ميگفت و ديدار هفته گذشته در ليگ، از ٢-٢. و از ٣-٢ در جام حذفي.
مبارزهاي به سان تصاحب عنوان "بوكس سنگين وزن جهان" دقيقا به شيوه خود مربي آلماني. تنها آلماني كه راه فراري جز احترام براي ما باقي نگذاشت. بهطور حتم ميگفت: "تا پایان فصل و در هر مسابقهای ليورپول بايد تا مرز کامل بودن پیش رود، بدون هیچگونه خطای بزرگی. هرگونه لغزشی آنها را «ناک اوت Knockout» خواهد کرد"
حتم دارم با قلمش منفجرمون ميكرد، ديناميتي بود؛
"يك دوئل حماسي، با شدتي بي امان و وراي معمول. زمانیکه ناظران نیز از نفس ميافتند. حتي در تاريخيترين نبردهاي ورزشي تاريخ، در هر رشتهاي، هنگامی که فشار غير قابل تحمل ميشود، تسلیم یکی از دو جناح اجتناب ناپذیر خواهد بود و در پايان، حتی قوی ترینها تَرَك ميخورند، شکسته میشوند و زمین میخورند"
تيم فوتبال آرياشهر
به شیوه کلوپ با آنالوگ و ترمهای دنیای بوکس ادامه میداد؛
"دیروز در ديدار نيمه نهايي ۱۵۰ مین جام حذفی انگلستان، پرقدمتترین مسابقات در تاریخ فوتبال در ومبلي لندن، در رقابت تنگاتنگ سیتی و لیورپول طی ۵ سال گذشته، اینبار شاهد سقوط منچسترسیتی و پپ گواردیولا بودیم که با باز گذاشتن گاردهای خود در نیمه اول “ناک دان Knock down”شدند. لحظهای درنگ، ۱-۰،، اشتباهی دیگر ۲-۰، گیج و منگ ۳-۰، همه در راند ۴۵ دقیقهای اول..
قرمزها مانند جنگندهای که فرصت را غنیمت شمردهاند، سراسرِ رینگ را به تسخير خود در آورندند…سیتی. چهار دقیقه دیوانه وار در پايان…هر دو تيم در انتها تا حد مرگ ما را سرگرم كردند و مجذوب. خيره و مات.
آماده باشيد، برای یک سواری دراماتیک، وسوسه انگیز و اعصاب خردکن تا پايان فصل"
اين روايتها به خودش تعلق داشت، تعاريف او از يك صحنه بازي، از يك فيلم بي همتا بود. شبهايي كه در اتاقش ميخوابيدم و قصهاي ميگفت، در ميان بهترين داستانهاي زندگيم و از خاطرات فراموش ناشدني اين عمر نهچندان پر حاصلم محسوب ميشود.
حميد جانم روزت مبارك، شمعها را روشن كرديم. همه ما آماده نشستيم..
هديه امسال تو بازي امشب است. ميدونم آن را در جا قورت ميدهي؛ ليورپول و منچستر يونايتد و ماچ محكم و آبداري به روي ماهَت حميد جانم.
اميرحسين صدر