یادداشت: مرگ در حوالی زمین چمن
پیچ رادیو را که باز می کنی، گوینده که انگار بهترین صبح عمرش را شروع کرده، شنونده ها را سلام و صبح بخیر باران می کند. روز خوبی برای همه آرزو می کند و با شوق و ذوق از آمدن بوی پاییز می گوید.
گوینده به ما توصیه می کند که امروز «خنده رو» باشید، روز را «پر انرژی» شروع کنید ولی گوش یکی از شنونده ها فقط روی عبارت «بوی پاییز» جا مانده. پاییزی که قرار بود جشن شکوفه های عماد باشد اما یک بی احتیاطی، یک سهل انگاری، یک بی مسئولیتی، این جشن را از عماد گرفت. شکوفه ای در کار نیست، فقط می ماند گل های پرپر شده روی مزار عماد.
عماد عصر دوشنبه به ورزشگاه آزادی رفت تا همراه پدرش باشد. قبلاً هم این ابرسازه غول پیکر را دیده بود. هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که مفهوم هواداری برایش پررنگ شود و از بین قرمز و آبی، یکی را انتخاب کند. هرچه بود ذوق و شوق کودکی 6 ساله بود که از تماشای بازی فوتبال، از دیدن این همه تماشاگر و صدای بوق و شیپور به وجد می آمد. بازی که تمام شد، عماد هم تمام شد. برق، جانش را درنوردید.
عکسی از عماد روی صفحه گوشی ام نقش می بندد. پاپیون کوچکی به گردن زده، پشت میزی نشسته. با کیک شکلاتی تولدش، دو فشفشه و کادوهای کاغذپیچ شده کنار کیک. نمی دانم این تصویر، آخرین قابی است که از عماد ثبت شده یا نه. ولی این را یقین دارم که دوشنبه نحس 25 شهریور، آخرین روز زندگی عماد بود. این کودک حق زندگی کردن داشت. هنوز خیلی از خوشی و ناخوشی های این دنیا را تجربه نکرده بود. عمرش قد نداد. بی مسئولیت ها نگذاشتند عمرش به تجربه کردن برسد. سهل انگارها، ساعت زندگی عماد را در روز 25 شهریور متوقف کردند.
خبرها می گویند که پیمانکار ورزشگاه دستگیر شده. پیمانکار که هیچ، صد نفر دیگر را هم دستگیر کنید، راه برگشتی نیست. عماد پاییز امسال را نمی بیند. همانطور که دختر آبی هم به استشمام بوی پاییز نرسید. مرگ تنها واقعیتی است که نمی شود دستگیرش کرد. مرگی که این روزها از همیشه به زمین فوتبال نزدیک تر شده.
علی مغانی