کد خبر : 1608222 | 09 اردیبهشت 1398 ساعت 17:19 | 26.1K بازدید | 0 دیدگاه

سکوهای ورزشگاه ها چگونه چنین خشمگین شدند

یادداشت: مردن در فاصله نیمکت تا رختکن

سکوهای ورزشگاه‌های امروز وارث اتفاق عجیبی هستند که در دهه ۶۰ رخ داد. نرینگی عصبی غیر قابل کنترل. بی‌مهار و حق به جانب.

یادداشت: مردن در فاصله نیمکت تا رختکن

به گزارش "ورزش سه" فوتبال ایران هفته های پرحاشیه و جنجالی را پشت سر می گذارد. البته که هواداران فوتبال دست کم در دهه های اخیر و با گسترش فضای رسانه ای و سرعت تبادل اطلاعات ، از این اتفاقات کم ندیده و نشنیده اند. درواقع همه ما که به نوعی به فوتبال علاقه داریم صابون این اتفاقات به تنمان خورده است. با وجود تمام ناامیدی و بی حسی ناخودآگاهی که  نسبت به تکرار این اتفاقات تلخ و نگران کننده در جامعه هواداری و رسانه ای وجود دارد اما هنوز می توان آرزو کرد که این آخرین بار باشد که در ورزشگاه ها شاهد این اتفاقات هستیم.

 


آرش خوشخو روزنامه نگار و منتقد سینما در رابطه با ریشه این جنجال ها یادداشتی را نوشته است که در زیر می خوانید:
۱- اولین تجربه‌ام در «رکیک بودن»، برگرفته از شعارهای فوتبالی بود. در تابستان ۵۶ در سن ۶ سالگی برای خودم و در بین بچه محل‌ها کارشناس فوتبال محسوب می‌شدم. عمویم یک طرفدار دو آتشه فوتبال و پرسپولیس بود و من را با جادوی حضور در ورزشگاه آزادی آشنا کرده بود. وقتی آن سربالایی را می‌رفتید و ناگهان همهمه تماشاگران به همراه جریان تند هوا تو را مسحور و شیفته خود می‌کرد و ریتم موزون دست زدن‌های آهنگین طرفداران و بعدش تماشای زمین چمن پرتلالو زیر آفتاب و سکوهای رنگی. برای من ۶ ساله مثل ورود به دنیای دیگری بود… بگذریم. داشتم در مورد اولین ارتکاب جملات رکیک برایتان تعریف می‌کردم. وقتی با ممل آلمانی رفته بودیم مغازه آقا جمشید و دو تا پپسی خنک زده بودیم به بدن به امید یافتن تشتک‌های جایزه. مملی سرش توی حساب و کتاب بود. هفته ای سه تا پپسی می‌خورد به امید تشتک‌های جایزه. موهاش بور و لخت بود و لقب آلمانی برازنده‌اش. هفت ساله بود. در راه برگشت به خانه بود که نمی‌دانم در ناخودآگاهم چه می‌گذشت که ناگهان زدم زیر آواز و شعاری فی‌البداهه و رکیک البته را علیه تیم رقیب به عالم هنر و موسیقی تقدیم کردم. مملی با چشمای گرد به من خیره شد و بدون هیچ مکثی گفت: «به مامانت می‌گم چقدر بی‌تربیتی». تلاش من برای متقاعد کردن مملی به آدم‌فروش نبودن فایده‌ای نکرد. به سرعت برق و باد از من دور شد و در آستانه ورود به خانه ما، صدایش را می‌شنیدم: «مامان ِ آرش …مامان ِ آرش…»


روز سختی بود …
۲- گذشته از این اتفاق، خاطرات من از حضورهای پرشمار در ورزشگاه آزادی و امجدیه، نشانه‌ای از فضای لجام گسیخته امروز را نداشت. تمام بازی‌های ایران در مقدماتی جام جهانی را به همراه خانواده دیدم. با مادر و خاله‌هایم و عمویم و… با فلاسک چای و سبد ساندویچ کتلت. زیر جایگاه می‌نشستیم. شاید این به خاطر اتمسفر بازی‌های ملی بود. نمی‌دانم. هیچ کدام از بازی‌های باشگاهی را به همراه مادرم ندیدم. اما یادم است که بازی با کره جنوبی و استرالیا در سکوهای زیر جایگاه زن‌های زیادی حضور داشتند. مادران و یا زن‌های جوانی که به همراه نامزد و شوهر خود به ورزشگاه آمده بودند. حتی در بازی حساس و سرنوشت ساز با استرالیا یادم نمی‌آید حرفی و یا شعاری مادرم را ناراحت کرده باشد. عکس العمل اعتراضی تماشاگران در حد هو کردن خلاصه می‌شد.


نمی‌خواهم تصویر مبالغه‌آمیزی از فضای فوتبال آن سال‌ها ترسیم کنم. تاریخ فوتبال دهه ۵۰ آکنده است از تنش‌های داخل میدان که به روی سکوها هم کشیده می شدند. اما خب من چیزی یادم نمی‌آید. حداقل در ذهنم تلاش عمویم برای گرفتن گوش‌هایم را به یاد ندارم. آن هم به عنوان کسی که دیدن هفتگی مسابقات فوتبال جزو برنامه‌های شیرین زندگی‌اش بود.


۳- فوتبال در ابتدای دهه ۶۰ از یک سرگرمی پرطرفدار به چیز دیگری تبدیل شده بود. به یک هیولا. به موجودی غیر قابل کنترل. در فضای مردانه ورزشگاه‌ها، در سال‌های جنگ، در سال‌های آرمان و جانفشانی، در سال‌های بی‌خبری از دنیا، فوتبال به تنها تفریح قشر متوسط و فرودست بدل شد. زنگ تنفسی در شب‌های پراضطراب با آژیر‌های خطر و صدای ضدهوایی‌ها و تشییع شهدای هر محله و گریه‌های مادران در بدرقه سربازان. فوتبال منفذی بود برای خالی ساختن یک دنیا اضطراب. یک دنیا خشم. پس در جلوی چشمان من نوجوان، علی پروین افسانه کودکی‌ام در جملات موزون استقلالی‌ها القاب تمسخر آمیزی گرفت. هنوز هم می‌توانم بهت خودم را به یاد بیاورم و این که مگر می‌شود به پروین چنین القابی را داد. احتمالا استقلالی‌ها هم همین شگفتی را داشتند وقتی پرسپولیسی‌ها به یکی از باشخصیت‌ترین فوتبالیست های تاریخ کشور ما یعنی عبدالعلی چنگیز توهین می کردند. …

 

۴- تابستان ۱۳۶۲٫ به همراه عمویم به ورزشگاه آزادی رفته‌ام. در اوج دو قطبی قرمز و آبی. ۱۲ ساله‌ام و برای اولین بار احساس ناامنی می‌کردم. طرفدارها تا چند متری زمین و حتی روی پروژکتورها را پرکرده‌اند. هر لحظه در هر گوشه‌ای طرفدارهای دو تیم به پر و پای هم می‌پیچند و به لحاظ فیزیکی از خجالت هم در می‌آیند. یک نصفه پوست هندوانه عظیم از سکوهای بالا پرت شد و بر روی سر تماشاگری در یکی دو متر آن طرف‌تر از ما خردشد. فحش‌ها اوج می‌گرفتند. عمویم دیگر فرصتی برای گرفتن گوش های من نداشت… آن بازی را استقلال با تک گل پرویز مظلومی برد و یادم است در خروج از ورزشگاه در ازدحام غیر قابل تصور تماشاگران، تا مرز خفگی پیش رفتم و در فشرده شدن مدام بینی‌ام به لباس های عرق کرده جلویی‌ها، چقدر آرزو می‌کردم کاش قدم یک خورده بلندتر بود…


۵- در آن سال‌های ازدحام، امجدیه اما خانه امید من بود. ترجیح دادم دور دیدن بازی های آزادی را خط بکشم و پیاده از سه راه زندان تا هفت تیر بروم و در سکوهای قدیمی و یله امجدیه بازی‌های تیم های شگفتی‌ساز آن دوران را ببینم. در آن سال ها پرسپولیس و استقلال هم گه‌گدار مهمان امجدیه می شدند تا آن بازی تاریخی پرسپولیس و پاس که هجوم تماشاگران امجدیه را ویران کرد. اما من اکثرا مشتری بازی های آرارات و دارایی و بوتان و سعدآباد بودم. تیم‌هایی که حسن حبیبی و جلال طالبی و امیر حاج رضایی و پرویز ابوطالب آماده کرده بودند. تیم هایی که فوتبال را زیبا و فنی بازی می کردند. در روی سکوهای امجدیه بود که با تیم مارشال و رفقا آشنا شدم. شرط‌بندهای مو سفید کرده‌ای که با صدایی رسا بازیکنان را در جهت خواسته‌های خود هدایت می کردند. وقتی روی تیمی شرط می‌بستند خودشان دست به کار می شدند. اعتمادی به مربی‌ها نداشتند. پس دانسته‌هایشان را با صدای بلند فریاد می کردند و بهترین گزینه ها را به بازیکن‌ها گوشزد می کردند. اما مارشال و اطرافیانش بی‌ادب نبودند. رند بودند و شوخ و بذله‌گو و بی‌ادبی نمی‌کردند. اما حلقه‌های دیگر شرط بندها موازین مارشال را نداشتند. آن‌ها آماده بودند داور را به خاطر تصمیمات خلاف نظرشان مجازات کنند. دسته شرط بندهای آماتور فحش را در امجدیه به چیزی عادی بدل کردند. با صدای رسا. دیگر گرفتن گوش بچه ها هم کارساز نبود. حالا در امجدیه هم دیگر می‌توانستم نشانه هایی از تنش و عصبیت غیر قابل کنترل را ببینم.  وقتی محمد مایلی‌کهن در فحاشی یک شرط‌بند عنان از کف داد و ترجیح داد وسط بازی از فنس های کنار زمین بالا برود تا حق طرف را کف دستش بگذارد و تلاش بقیه بازیکن‌ها که مایلی کهن را از خر شیطان پیاده کنند. او دو سه سال قبل از این اتفاق داور احتمالا سنگاپوری بازی ایران و کویت در بازی های آسیایی دهلی را با ضربه‌ای نصفه و نیمه نوازش کرده بود و دو سال محرومیت ملی را به جان خریده بود. آن موقع نمی‌دانستیم از این دست کارها از حاجی مایلی زیاد خواهیم دید….


۶- سکوهای ورزشگاه‌های امروز وارث اتفاق عجیبی هستند که در دهه ۶۰ رخ داد. نرینگی عصبی غیر قابل کنترل. بی‌مهار و حق به جانب. نطفه این هیولا در آن سال های فشارهای عصبی بسته شد  و حالا پنجه‌های ترسناکش را همه جا احساس می‌کنیم. از حافظیه شیراز تا ورزشگاه تبریز، از آزادی تهران تا اهواز و رشت و انزلی. حالا فحش دادن، بی‌ادبی کردن، سنگ پرتاب کردن، صندلی آتش زدن و… به سنت‌های اصلی فوتبال دیدن بدل شده‌اند. با شعارهایی که از شدت رکیک بودن تورا انگشت به دهان می گذارد و گاه از حنجره هزاران نفر در هیستری هماهنگ بودن، فریاد زده می شود و چون بارانی از کثافت بر سر وروی ورزشگاه ریخته می‌شود.


۷- این یادداشت را با تصویر زمستانی شرم‌آور در انتهای دهه ۶۰ به پایان می‌برم. تصویر پرویز دهداری با کلاه پوستی قدیمی‌اش در زمستان سال68، وقتی در بازی ایران و ژاپن در آزادی گلوله های برفی تماشاگران عصبی و بی‌ادب او را هدف قرار دادند. چرا؟ چون با ژاپن در مسابقه‌ای دوستانه دو بر دو مساوی شده بودیم. پیرمرد محترم و خودرای ۷۰ ساله باور نمی‌کرد انتهای پنجاه سال حضور محترمانه اش در فوتبال ایران توسط این تماشاگران دریده و عصبی و وقیح این گونه پاسخ داده شود. او بهت‌زده به سمت رختکن رفت و عربده‌ها و گلوله‌های برفی اورا بدرقه می‌کردند. این آخرین تصویر او در ورزشگاه‌های فوتبال بود. آخرین تصویرش در جایی که قبل از همه آن تماشاگران مجنون، خانه او بود. او غریبانه از پله‌های رختکن پایین رفت و از صحنه فوتبال ایران محو شد. مرگ او چند سال بعد اتفاق افتاد اما حالا می‌دانیم او در همان فاصله نیمکت تارختکن مرده بود.


نویسنده: آرش خوشخو
منبع : فرهنگستان فوتبال

 

دیدگاه‌ها