روزگار تیره و تار آقای خاص
یک حاشیه نگاری کوتاه از زندگی «ژوزه مورینیو» که این هفته، حکم اخراجش از منچستریونایتد را دریافت کرد
پرده اول: آرزو داشت فوتبالیست شود. از همون دوران کودکی... وقتی قد کشید و بزرگتر شد، به امید فوتبالیست شدن به عضویت تیم «ریوآوه» درآمد. یک باشگاه کوچک در غرب پرتغال. به هر دری زد تا فوتبالیست موفقی شود. مدتی در خط دفاع بازی کرد و مدتی در نقش یک هافبک. یک روز سرمربی تیم که دست بر قضا پدرش هم بود، زل زد به چشمانش و گفت "وِل کن ژوزه! تو فوتبالیست نمی شوی. تو اینکاره نیستی!" ژوزه بعد از آن شانس خود را در چند تیم گمنام پرتغالی هم امتحان کرد. حق با سرمربی سابقش بود. او اینکاره نبود...
پرده دوم: ژوزه هرگز فوتبالیست مطرحی نشد. مادرش می خواست که پسر تحصیلکرده ای داشته باشد. ثبت نامش کرد در یک کالج علوم اقتصادی. ژوزه فقط یک روز سر کلاس رفت. همان روز اولی که از کالچ برگشت، تصمیم گرفت بیخیالِ این رشته شود! ژوزه حوصله عدد و رقم و جمع و تفریق را نداشت. رفت و در رشته «تربیت بدنی» در دانشگاه لیسبون ادامه تحصیل داد... ژوزه ظرف مدت کمتر از پنج سال هم لیسانس خود را گرفت و هم در دوره های مربی گری فوتبال شرکت کرد. او هنوز عاشق فوتبال بود.
پرده سوم: مدیران باشگاه اسپورتینگ لیسبون پرتغال که «بابی رابسون» افسانه ای را به عنوان سرمربی تیم فوتبالشان انتخاب کرده بودند، دنبال یک مترجم بودند برای رابسون. کسی که هم به انگلیسی مسلط باشد و هم به تاکتیک های فوتبال آشنا. قرعه به نام ژوزه افتاد و او برای این کار استخدام شد. حالا شده بود مترجم یکی از بزرگترین سرمربی های دنیا در یک باشگاه مطرح. رابطه ژوزه و رابسون آنقدر خوب بود که ژوزه هم نقش مترجم را ایفا می کرد و هم نقش کمک مربی. همکاری آنها بعد از اسپورتینگ لیسبون هم ادامه پیدا کرد. آنها باهم به پورتو رفتند و بعد از آن هم به بارسلون.
پرده چهارم: کمی بعد از سی سالگی تصمیم گرفت که به جای مترجمی و دستیاری، وارد عرصه سرمربی گری شود. اولین تجربه اش در «بنفیکا» ناموفق بود اما دو سال بعد که رفت «پورتو»، ناگهان افسانه ژوزه مورینیو شروع شد. حالا ستاره جدیدی در دنیای فوتبال متولد شده بود. کسی که در قامت بازیکن شناخته شده نبود اما حالا در قامت یک سرمربی، همه دنیا او را می شناخت. وقتی در سال ۲۰۰۴ با پورتو قهرمان چمپیونزلیگ اروپا شد، گفت "من مغرور نیستم اما چون قهرمان شدم، پس آدم خاصی هستم!"... لقب «آقای خاص» از همین جا بود که چسبید تَنگ اسم مورینیو. عملکرد عالی، چهره جذاب، استایل شیک و اعتماد به نفس بالا. اون برای خاص بودن، همه چیز داشت.
پرده پنجم: به هر تیمی که می رفت، قهرمانی روی شاخش بود. او استاد نتیجه گرفتن بود، حتی اگر خیلی ها سبک بازی تیم هایش را نمی پسندیدند. با این حال بیشتر از نتایج درخشانش در پورتو و چلسی و رئال مادرید و اینترمیلان، مورینیوبه دلیل رفتار و ادبیات منحصر به فردش مورد توجه رسانه ها بود. مورینیو استاد جنگ روانی بود. گاهی هم جنگ فیزیکی! یک روز در انگلیس کراوات مربی رقیب را می کشید و یک روز در اسپانیا انگشت فرو می کرد در چشم مربی رقیب! اگر هم یک روز به کسی زخم زبان نمی زد، صبحش شب نمیشد! یک روز به لیونل مسی طعنه می زد که او متقلب است و باید بازیگر تئاتر شود و یک روز به کریستیانو رونالدو طعنه می زد که او بازیکن مهمی نیست و رونالدوی اصلی برزیلی است! کاراکتر ژوزه، از آن دست کاراکترهای «صفر و یک» بود. یا عاشقش بودید یا از او متنفر! حد وسط نداشت. هرچند که احتمالا وزن منتقدانش بر وزن طرفدارانش حسابی می چربید.
پرده ششم: وقتی که سه سال پیش از چلسی اخراج شد، معتقد بود که کارش را درست انجام داده ولی برخی بازیکنان چلسی علیه او کودتا کرده اند. البته این نظریه کم موافق نداشت. خیلی ها بودند که می گفتند هسته اصلی تیم چلسی، رابطه خوبی با مورینیو ندارد و بازیکنان عمدا کم کاری می کنند. با اینکه او در دومین باری که هدایت چلسی را عهده دار شد، نتایج خوبی نگرفت اما مثل یک «فاتح» از چلسی جدا شد. مثل یک فرمانده مغرور که سربازان علیه اش خیانت کردند. چند ماه خانه نشین بود تا بالاخره مدیران منچستریونایتد که از دست «دیوید موریس» و «لوئیس فن خال» به تنگ آمده بودند به سراغ ژوره رفتند. ژوزه با یک قرارداد پرسروصدا راهی منچستر شد. همه امیدوار شدند که شاید دوباره شکوه و عظمت به «تئاتر رویاها» بازگردد. اما آنطور نشد که باید... مورینیو علیرغم عملکرد خوب آماری، هرگز نتوانست انتظارات دیوانه کننده منچستری ها را برآورده سازد. او بالاخره پس از قبول شکست مقابل لیورپول، اخراج شد.
پرده هفتم: حالا آقای خاصِ سابق، از عرش رسیده به فرش. دو اخراج متوالی از دو تیم مختلف، وصله ناجورِ کارنامه مورینیو به شمار می آید. او سه سال پیش از چلسی اخراج شد و دیروز از منچستریونایتد. حالا نه از قهرمانی خبری است و نه از بردهای پی در پی و نه حتی از عکس های آنچنانی روی جلد مطبوعات. دیگر کسی برای ژوزه هورا نمی کشد. انگار که ستاره بخت ژوزه در حال خاموشی است. این روایت غم انگیزی هست از بی رحمیِ فوتبال... فاصله برد تا باخت، صعود تا سقوط، عزت تا ذلت، درست همینقدر است. همینقدر کم، همینقدر ترسناک!
نوشته: ارسلان سلیمانیان